به یه جایی از زندگی رسیدم که حتی حوصله گفتن ناراحتیامم ندارم نمیدونم چیکار کنم شدیدا به مرحله ای از زندگیم رسیدم که دلم میخواد یه مدت نباشم یه مدت کسی نباشه حتی اسمم رو صدا بزنه این روزا پراز سکوتم وقتی تلاشم برای خوب بودن بقیس و نمیشه رفتارام جور دیگه برداشت میشه کاش میشد تنها بشم برای یه مدت اما نمیشه اقای میم ک هیچ جوره نمیزاره خانواده هم ک کنارمم و جایی برای تنهایی نیس فردا تولدمه کاش جایی بود تنهایی میرفتم برای خودم روز تولدم رو میگذروندم
زندگی اگه یه شکلی داشته باشه من اسم اون شکل رومیزارم مثلث یه گوشه زندگی روزای سخت و خوبیه که پشت سر گزاشتی یه گوشه دیگش اینده ای که خبری ازروزای خوب و بدش نداری و یه گوشش زمانه حاله که توی خلسه ای اینکه تو این خلسه چجوریه حالت همش به خودت بستگی داره من این روزا خودمو بلد شدم بعد از ۲۴سال زندگی تازه خودمو وراهمو فهمیدم و بلد شدم اینکه خودتو بلد باشی کمتر حال روزاتو خراب میکنه یعنی اون قسمتی که به خودت مربوطه نه ادمای اطرافت بازم شروع کردم به رمان خوندی ک
درباره این سایت